من بی تو دمی قرار نتوانم کرد...
روایت داستانی از فانی مطلق،باقی برحق،محبوب الهی،معشوق نامتناهی،آن نازنین مملکت،آن بستان معرفت،عرش فلک سیر قطب عالم،حضرت شیخنا الاعظم ابوسعید ابوالخیر(قدّس الله سره).
نقلست که شیخ گفت:آن وقت که قرآن می آموختم،پدرم مرا به نماز آدینه برد.در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که از مشایخ کبار بود پیش امد،پدرم را گفت که:"ما از دنیا نمی توانستیم رفت که ولایت خالی می دیدیم و درویشان ضایع می ماندند.اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود"پس گفت:"چون از نماز بیرون آیی،این فرزند را پیش من آور بعد از نماز."پدر مرا به نزدیک شیخ برد.بنشستم.طاقی در صومعه ی او بود نیک بلند.پدر مرا گفت:"ابوسعید را بر کتف گیر تا قرص را فرود آرد که بر آن طاقست."پدر مرا درگرفت پس دست بر آن طاق کردم و آن قرص را فرود آوردم.قرص جوین بود گرم چنانکه دست مرا از گرمی آن خبر بود.شیخ دونیم کرد.نیمه ای به من داد گفت بخور.نیمه ی او بخورد.پدر مرا هیچ نداد.ابوالقاسم چون آن قرص بستد،چشم پر آب کرد.پدرم گفت:"چونست که از آن مرا هیچ نصیب نکردی تا مرا نیز تبرکی بودی؟"ابوالقاسم گفت:"سی سال است تا این قرص بر آن طاقست و با ما وعده کرده بودند که این قرص در دست هر کس که گرم خواهد شد این حدیث بر وی ظاهر خواهد بودن.اکنون ترا بشارت باد که این کس پسر تو خواهد بود."پس گفت:"این دو سه کلمه ی ما یاددار((لَئِن تَرُدَّ هِمَّتَکَ مَعَ اللهِ طَرفَةَ عینٍ خَیرٌ لَکَ مِمّا طَلَعَت عَلَیهِ الشَّمسُ)).یعنی اگر یک طرفة العین همت با حق داری تو را بهتر از آنکه روی زمین مملکت تو باشد."ویک بار دیگر شیخ مرا گفت:"ای پسر خواهی که سخن خدای گویی؟"گفتم خواهم.گفت:در خلوت این می گوی شعر:
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد/احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی/یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
همه روز این بیت می گفتم تا به برکت این بیت در کودکی،راه حق بر من گشاده شد.
برگرفته از باب"ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمةالله علیه" کتاب تذکرة الاولیاء-شیخ شهید عطار نیشابوری